تو که میخکوب نمیشوی !
بعد از مدتها یک عاشقانه فانتزی :
نمی دانم دیروز بود ، یک هفته پیش بود یا یک سال قبل ...!
داشتم از خیابان رد می شدم که یکهو تو را دیدم .. داشتی بر خلاف جهت من از خیابان رد می شدی
وسط خیابان میخکوب شدم .. تو هم مرا دیدی ، اما تو که میخکوب نمیشوی ! پس رد شدی...
گردنم را خم کردم و با چشمهایم تو را دنبال کردم که یکهو...
با بوق ممتد یک ماشین از جا پریدم.
آن طرف خیابان رفتم ، با خودم گفتم ماشین ها که رد شدند می آیم دنبالت ..
ماشین ها رفتند ، سریع آمدم این طرف... اما رفته بودی.
و جمله ای به دهنم رسید که لبخندی بر لبانم نشاند :
مثل همیشه آمدنت لحظه ای بود ... و رفتنت همیشگی .
شنبه 5 شهریور 1390 - 9:28:08 PM